کیتی مریض می شود و مجبور می شود با مادرش در خانه بماند تا خواهر و بابا و همکلاسی هایش به یک سفر صحرایی بروند. آنها با مرد موتور سواری روبرو می شوند که هم به میمی و هم کیتی کمک می کند. به نظر می رسد همه فکر می کنند او آدم بدی است اما او فقط گذشته غم انگیزی دارد. کیتی و مامان داستان او را می شنوند و می آیند تا معشوق او را پیدا کنند، جایی که او گل های مورد علاقه او را در آنجا کاشت، در حالی که او برای مدت طولانی دور بود.