یک روز، ژانگ چولان در راه رفتن به زیارت قبر پدربزرگش در قبرستان مورد حمله زامبی ها قرار می گیرد. در میان آن موقعیت، او توسط یک دختر مرموز نجات می یابد، که چاقوهای آشپزخانه را به کار می گیرد تا دشمنان را بکشد. دختر به چولان که خیالش راحت شده می گوید که با سختی هایش روبرو شود و می رود. با این حال، چولان بعداً دوباره آن دختر را در دانشگاه خود می بیند. از آن لحظه، سرنوشت ژانگ چولان شروع به حرکت می کند. غریبه هایی با قدرت های ویژه یک به یک ظاهر می شوند، با نبردهایی که این توانایی ها را شامل می شود. هر قسمت راز جدیدی را آشکار می کند.