بینچو تن در کلبه چوبی پاره پاره شده خود بیدار می شود و متوجه می شود که بشکه آب او تقریباً خالی است. او تصمیم می گیرد به نهر مجاور برود، اما متوجه می شود که آب سریع قهوه ای است. بینچو تن با قدم زدن در مسیر شهر، از کنار مزارع سرسبز، سرانجام به یک پمپ آب قدیمی در بازار مرکزی می رسد و سطل چوبی خود را پر می کند. در راه خانه، باران شروع به باریدن می کند، بنابراین او اجازه می دهد تا باران سطل را تا لبه پر کند و خود را برای روز کاری بعدی آماده کند.