سال 1868 است. نجیب زاده انگلیسی جورج جوستار و پسرش جاناتان پس از نجات از یک حادثه کالسکه به داریو براندو بدهکار می شوند. اما چیزی که جوستارها متوجه نمی شوند این است که داریو هیچ قصدی برای کمک به آنها نداشت. او معتقد بود که آنها مرده اند و سعی می کرد وسایل آنها را غارت کند. پس از مرگ داریو 12 سال بعد، جورج - به امید بازپرداخت بدهی خود - پسرش دیو را به فرزندی قبول می کند.
در حالی که او علناً از پدر جدیدش حنایی میکند، دیو مخفیانه قصد دارد ثروت جوستار را بدزدد. اولین قدم او ایجاد شکاف بین جورج و جاناتان است. دیو با پیشی گرفتن مداوم از برادر رضاعی خود، جایگاه خود را در خانواده جوستار محکم می کند. اما وقتی دیو جاناتان را بیش از حد هل میدهد، جاناتان او را در یک نزاع شکست میدهد.
سالها بعد، به نظر میرسد که این دو با دنیای بیرون دوستان نزدیکی هستند. اما وقتی جورج مریض میشود، دوباره مشکل ایجاد میشود، زیرا جاناتان گمان میکند که دیو به نوعی پشت این حادثه است - و به نظر میرسد که او حقههای بیشتری در آستین خود دارد.