کوجی میخواهد نیمهوقت کار کند، بنابراین، وقتی دختری زیبا را با لباس هویج پیا دید، سعی کرد در آنجا شغلی پیدا کند. وقتی او در راه است، به طور تصادفی با آزوسا برخورد کرد و با سوءتفاهم، آنها به معنای واقعی کلمه از یکدیگر متنفر شدند. وقتی کوجی متوجه می شود که او هم در پیا هویج کاری پیدا کرده که هر روز با او روبرو می شود، چه تعجبی دارد. اما با گذشت زمان متوجه می شود که "نفرت" کلمه مناسبی برای توصیف احساسات او نیست...