درباره Alfredo Martini
آلفردو، بنیانگذار و اولین رهبر برادران سیاه، بهترین دوست رومئو بود. او که در خانواده ای اصیل به دنیا آمد، تنها پسر زوج ویسکونت ویتوریو و ویکنتس پاتریزیا مارتینی و برادر بزرگتر بیانکا بود. آلفردو عاشق خواندن کتاب بود. او و خواهرش بیانکا در عمارت مارتینی در پیمونت بزرگ شدند. آنها با هم از زندگی شاد و آرامی در کنار والدین خود لذت بردند تا اینکه یک تراژدی وحشتناک خانواده آنها را گرفت. مائوریزیو و گرازلا مارتینی، بستگان خواهر و برادر، به تمام گنجینه های ویتوریو، به ویژه مدال مارتینی طمع داشتند. حسادت عمیق آنها باعث شد عمارت مارتینی را به آتش بکشند. پدر و مادر آلفردو و بیانکا در جریان این حادثه کشته شدند، اما قبل از مرگ، ویسکونت ویتوریو موفق شد مدال مارتینی را به آلفردو سپرد. خواهر و برادر از آتش فرار کردند و مدال را با خود آوردند. مائوریتزیو و گرازلا خواهر و برادرهای یتیم را برای کسب مدال شکار کردند. آنها حتی سر آلفردو و بیانکا را مقصر فاجعه پیمونت کردند و آنها را تحت تعقیب پلیس قرار دادند.
یک ماه پس از آتش زدن عمارت مارتینی، آلفردو و بیانکا به طور تصادفی با یک دهکده مزرعه روبرو شدند. در این مدت خواهر آلفردو از خستگی دیگر نمی توانست راه برود و به همین دلیل در کنار جاده به استراحت پرداختند. آنها بعداً توسط یک کشاورز پیدا و نجات یافتند. پس از نجات خواهر و برادر، لوئینی، "خدای مرگ" در دهکده مزرعه ظاهر شد. آلفردو سپس تصمیم گرفت با لوینی قرارداد ببندد و برای محافظت از بیانکا به میلان برود تا به عنوان دودکش کار کند. آلفردو سفری طولانی را به میلان آغاز کرد و خواهر کوچکتر محبوب خود را در دهکده مزرعه پشت سر گذاشت. در طول سفر خود به میلان بود که آلفردو برای اولین بار با رومئو آشنا شد که در آن زمان توسط فروشنده ای به نام تونیو به اشتباه به سرقت سیب متهم شد. پسر نجیب با نشان دادن و گفتن شواهد بی گناهی رومئو به تونیو، رومئو را نجات داد. دوستی آلفردو و رومئو از آن زمان آغاز شد. آنها با هم در میلان توسط "خدای مرگ" به روسای مربوطه خود فروخته شدند. آلفردو توسط مردی بسیار ظالم به نام سیترون خریداری شد. قبل از اینکه آلفردو و رومئو از هم جدا شوند، آنها سوگند دوستی ابدی گرفتند و به یکدیگر قول دادند که دوباره ملاقات کنند. آلفردو زمانی که با سیترون زندگی می کرد، گرسنگی و خشونت را تجربه کرد. روزهایی بود که او غذا نمی خورد، زیرا پولی که قرار بود برای خرید سیب زمینی مصرف شود، توسط رئیسش در خرید مشروب هدر می رفت. همچنین زمانی بود که سیترون در حین تمیز کردن کف خانه خود، یک بطری و یک بشقاب به سمت او پرتاب کرد. قبل از اینکه آلفردو و رومئو از هم جدا شوند، آنها سوگند دوستی ابدی گرفتند و به یکدیگر قول دادند که دوباره ملاقات کنند. آلفردو زمانی که با سیترون زندگی می کرد، گرسنگی و خشونت را تجربه کرد. روزهایی بود که او غذا نمی خورد، زیرا پولی که قرار بود برای خرید سیب زمینی مصرف شود، توسط رئیسش در خرید مشروب هدر می رفت. همچنین زمانی بود که سیترون در حین تمیز کردن کف خانه خود، یک بطری و یک بشقاب به سمت او پرتاب کرد. قبل از اینکه آلفردو و رومئو از هم جدا شوند، آنها سوگند دوستی ابدی گرفتند و به یکدیگر قول دادند که دوباره ملاقات کنند. آلفردو زمانی که با سیترون زندگی می کرد، گرسنگی و خشونت را تجربه کرد. روزهایی بود که او غذا نمی خورد، زیرا پولی که قرار بود برای خرید سیب زمینی مصرف شود، توسط رئیسش در خرید مشروب هدر می رفت. همچنین زمانی بود که سیترون در حین تمیز کردن کف خانه خود، یک بطری و یک بشقاب به سمت او پرتاب کرد.
آلفردو و رومئو بعداً دوباره با هم متحد شدند. در طول ملاقات مجدد، آلفردو به رومئو نشان داد که قصد دارد یک انجمن برادری برای دودکشکشها ایجاد کند که بتوانند در مواقع ضروری به یکدیگر کمک کنند. آنها با دیگر دودکشکشها در میلان متحد شدند و برادران سیاه تشکیل شدند. همه اعضای اتحاد آلفردو را برای رهبری خود انتخاب کردند. او به عنوان رهبر برادران سیاه، به دلیل هوش و شجاعتش مورد احترام و تحسین همه همراهان بود. برادران سیاه در مبارزات خود دو بار پیروزمندانه گروه گرگ را شکست دادند. ابتدا در کلیسای سن بابیلا و در نهایت در پارک سمپیون. برادران سیاه تحت رهبری آلفردو همچنین نقش مهمی در پذیرش کنتس ایزابلا مونتووانی از آنجلتا به عنوان نوه اش داشت.
بیانکا خواهر آلفردو توسط مائوریتزیو و گرازلا مارتینی دستگیر شد و با هم به میلان رفتند. این زوج شیطان صفت با دانستن اینکه آلفردو در میلان است و مدال مارتینی با اوست، بیانکا را به گروگان گرفتند تا به زور مدال را از او بگیرند. سپس رومئو و برادران سیاه بیانکا را از دست بستگان شرورش نجات دادند و او را به کلیسای سن بابیلا آوردند، جایی که او دوباره با آلفردو متحد شد. در طول ملاقات مجدد، آلفردو سرفه خونی کرد و ناگهان به زمین افتاد. او را نزد دکتر کازلا آوردند و دکتر تشخیص داد که او به سل مبتلا شده است. اگرچه نام بیماری برای آلفردو ذکر نشده بود، اما او همچنان از سرنوشت وحشتناک خود آگاه بود. آلفردو با احساس اینکه می تواند هر زمان بمیرد، تصمیم گرفت تنها خواهرش را به دکتر کازلا بسپارد. او حتی تصمیم گرفت با پادشاه ایتالیا ملاقات کند تا او و بیانکا را پاک کند. اسامی مخدوش شده و برای بازپس گیری ارث خود. با کمک برادران سیاه، گروه گرگ و کنتس مونتووانی، خواهر و برادر مارتینی با موفقیت با پادشاهی که در آن زمان در یک ضیافت شرکت می کرد ملاقات کردند. در پایان، آلفردو با نشان دادن مدال پدرش با "نشان تبریک" از پدر پادشاه، کارلو آلبرتو از ساردینیا، به پادشاه ایتالیا ثابت کرد که واقعاً بخشی از خط مارتینی است. پادشاه همچنین متقاعد شده بود که خواهر و برادر مارتینی واقعاً والدین خود را نکشته اند.