درباره Anna
آنا دختر 18 ساله ای بود که نمی خواست از خانه اش بیرون برود زیرا از دنیا می ترسید. گذراندن روزهای بسته در خانه و مراقبت از دخترش، مادر آنا را دیوانه کرد و او آنا را به قتل رساند. سپس دست آنا را قطع کرد و دور انداخت. دیگر بعد از آن، پدربزرگ آنا جسد را پیدا کرد و سر او را برید و آن را در جایی پنهان کرد.
وقتی آنا به دروازه می رسد و دروازه بان را ملاقات می کند، متوجه می شود که تمام زندگی خود را صرف هیچ کاری نکرده است فقط به این دلیل که از چیزی می ترسیده است که حتی نمی دانست قرار است اتفاق بیفتد یا نه، و ناراحت می شود و می گوید که مشکل این بود که او هرگز دوستش نداشت. ایزوکو دروازه بان به آنا می گوید که او دختری خودخواه بوده و هرگز سعی نکرده است میزان رنجی که برای مادر و پدربزرگش ایجاد کرده را در نظر بگیرد، اما کسی وجود دارد که او را دوست دارد و آزوما، پدر آنا را در حال نوشتن نشان می دهد. کتابی درباره زندگی آنا، حتی اگر کوتاه باشد.
سپس آنا تصمیم می گیرد که جای دروازه بان را بگیرد و ایزوکو شود تا بتواند به روح های غمگینی که به دروازه می رسند کمک کند تا راهی را برای رفتن انتخاب کنند.
