خلاصه
کلر شش سال پیش توسط میلیونر جک استراکر نجات یافت و پس از آن با او ماند. روزی که پدرش که به سختی بیمار بود از دنیا رفت، برای دلجویی از او با او همخواب شد. روز بعد از او تشکر کرد و چکی به او داد. او به او گفت که متاهل است. چه توهینی! سالها بعد، او دوباره با او برخورد میکند، و حالا رازی دارد که هرگز به او نمیگوید، نه زمانی که او نمیداند عشق واقعی چیست...