خلاصه
چگونه می توان به زنی که در تمام زندگی خود مسلط و سخت بوده، «متشکرم» و «خداحافظ» گفت؟ مخصوصا وقتی اون زن مادرت باشه! یوکاری مدتها بود که با مادرش چیکو در رابطه با عشق و نفرت پر هرج و مرج دست و پنجه نرم می کرد، بنابراین وقتی مادرش با سرطان لوزالمعده در مراحل پیشرفته تشخیص داده می شود که تنها چند ماه از زندگی اش باقی مانده است، با وضعیت دشواری روبرو می شود. تاکینامی صادقانه آشفتگی ایجاد شده توسط این اعلامیه از خواهرش نائو را بازگو می کند، بدون اینکه هرگز به پاتوس فرو رود. در ابتدا او به چیز عملی فکر می کند - مادرش کجا باید باشد، چه کسی از او مراقبت می کند، چگونه می توانم با کار و فرزندم کار کنم؟ سپس به آرامی با این واقعیت روبرو می شود که این زن پرانرژی را از دست می دهد که حتی هرگز به خاطرش سرما نخورده بود! پس از سالهایی که با ارتباط دشوار مشخص شد، آیا آنها اکنون موفق خواهند شد بر تضادهای خود غلبه کنند و قبل از اینکه خیلی دیر شود، آنچه را که واقعاً در دل آنها وجود دارد، بگویند؟