خلاصه
زوئی، دختر اسکار بالفور میلیونر، همیشه زندگی تجملی داشته است. اما وقتی متوجه میشود که اسکار پدر بیولوژیکی او نیست، دنیای او فرو میپاشد. زویی که تمام هویت خود را حول بالفور بودن ساخته است، سعی می کند با رفتن به مهمانی های شبانه روزی را فراموش کند. یک روز در افتتاحیه یک گالری، او با مکس، مردی تیره و تار که در میان جمعیت شاد برجسته است، ملاقات می کند. آنها یک شب رویایی را با هم سپری می کنند، اما او با سردی او را اخراج می کند. آیا این دو در این داستان عشق و رستاخیز می توانند دل شکسته خود را ترمیم کنند؟