خلاصه
یوکیو یک پسر بسیار زیبا و محبوب است که با دختر شیطان کورنای آشنا می شود. او از ناکجاآباد ظاهر می شود و او را سرزنش می کند که به قول خود مبنی بر اینکه روز بعد برای بازی با او خواهد آمد عمل نکرده است. این در کودکی یوکیو بود. حالا کورنای قولش را به او یادآوری می کند و با او نقل مکان می کند!!