خلاصه
این داستان در مورد دختری است که پدربزرگش نام او را لیلی گذاشته است و او از نام او متنفر است زیرا این نام به یک موضوع خنده و کنایه تبدیل می شود. پدربزرگش از دنیا می رود و او به معجزات کافر می شود. یک روز او با آبه، مردی آشنا می شود که زمانی پدربزرگش را می شناخت و به لطف او و پدربزرگش یاد می گیرد که نام زیبای او را دوست داشته باشد و متوجه می شود که دنیا پر از معجزه است.