من، ماهارا مکی، کسی که در دبیرستان نمی توانستم هیچ آشنایی یا دوستی پیدا کنم، بالاخره کسی را پیدا کردم که خارج از مدرسه با او معاشرت کنم. یه دختر اسمش آسانگی سان بود. پسرهای کلاس من پشت سر او را "دومین دختر ناز کلاس" صدا می کردند. جمعهها دعوت صمیمیترش، امامی، «خوشمزهترین دختر کلاس» را رد میکرد تا در خانه من با من بگذرد. با هم، بازی کردیم، چند فیلم تماشا کردیم، چند مانگا خواندیم در حالی که غذاهای ناسالم مانند پیتزا و همبرگر می خوردیم، و بدون هیچ مراقبتی در دنیا کولا می خوردیم. برای دیگران، ممکن است ما شلخته به نظر برسیم، اما این یک زمان گرانبها و مخفیانه با هم برای آسانگی سان و من بود.