آزایوشی در دنیای خالی زندگی می کند، هیچ امید و خوشی وجود ندارد، تنها چیزی که او می خواهد کسی است که هرگز کنارش نرود. ناگهان آی به دنیای تاریک خود قدم می گذارد. برای او عشق او بود. اما وقتی او گذشته آزایوشی را کشف کند چه اتفاقی می افتد؟ چرا او از آی اسرار پنهان می کند؟