خلاصه
اولین باری بود که عاشق شدم. اولین باری که "هیو کان" را دیدم، زمان متوقف شد و من نمی توانستم نفس بکشم. ضربان قلبم بلندتر شد و نمی توانستم چشم از او بردارم. اگرچه هیو کان به من گفت "او می خواهد با من باشد" اما او پسری است که دختران زیادی را بوسیده است. این عشق سختی های زیادی دارد... لطیف و در عین حال دردناک است، اما حتی نمی توانم جلوی احساساتم را نسبت به او بگیرم. ببخشید...عاشق "جانور" شدم. این اولین عشق من است.