خلاصه
ساکورا خواب ماه می بیند، رویایی که در آن سوار موشک می شود، به ماه می رود و در آنجا پادشاه می شود، بدون هیچ کس در سر راهش. به همین دلیل است که او نیازی به کسی ندارد که دوستش داشته باشد... یا اینطور فکر می کرد، اما اخیراً کمی به آرای کان که در کلاس کنارش می نشیند علاقه مند شده است...؟!