خلاصه
تئا قرار است تا چند روز دیگر با پسر ارشد خانواده سرشناس اشتون ازدواج کند. اما آن موقع است که اولین عشق او - عشقی که بعد از هشت سال فراموشش نکرده است - ظاهر می شود. وقتی با عشق اولش و نگاه خیرهکنندهاش روبرو میشود، قلبش بیقرار میشود. زیک قبلا وارث خانواده اشتون بود، اما پس از بدتر شدن رابطه اش با پدرش، آنجا را ترک کرد. او از تئا خواست که با او بیاید، اما او پیشنهاد او را رد کرد. پس چرا الان برگشته... و چرا هنوز او را می خواهد؟