خلاصه
رویای ساکورا به حقیقت پیوست، پدربزرگش او را با دوستش، کامیجو سنسی، نامزد کرده است. او بسیار خوشحال است تا اینکه متوجه می شود تنها دلیلی که او با او موافقت کرده این بوده است که پدربزرگش به او گفته است که او بیمار است و زمان زیادی برایش باقی نمانده است. آیا او می تواند حقیقت را به کامیجو-سنسی بگوید و او را رها کند یا برای نزدیک نگه داشتن او به دروغ ادامه می دهد؟