خلاصه
وقتی من کوچک بودم پدرم فوت کرد و مادرم خدمتکار درجه یک بود که من را به سرپرستی پدربزرگ و مادربزرگم سپرد. آخرین باری که او را ملاقات کردم زمانی بود که او 36 سال داشت. از روی کنجکاوی، وارد دنیای خدمتکاران شدم. من منتظر استاد جوان باران هستم و در مدرسه خدمتکاران درس می خوانم. و برادر استاد باران .... او .... اصلاً چه احساسی نسبت به او دارم؟ ممکنه عشق باشه؟ و فقط صبر کن، من سیندرلا می شوم.