وقتی چشمانم را باز می کنم، خودم را در یک ماشین ناآشنا، در یک شهر ناآشنا، روبروی رمپ به بزرگراهی ناآشنا می بینم. قبل از اینکه بتوانم هر یک از اینها را پردازش کنم، انفجارهای آتشین تصادفات متعدد اتومبیل را از دور می بینم و بدون فکر، روی پدال گاز می کوبم و به سمت صحنه می روم. خیلی زود متوجه می شوم که مثل همه اطرافیانم با سرعت تمام و بدون ترمز مستقیم به جهنم رانده ام...! در میان این جنون، جسد دختری را کشف میکنم و ناگهان میدانم که من کارآگاه باهوشی هستم. و من باید راز مرگ او را حل کنم.