ریوهی آریسو بیست و شش ساله اکنون زندگی نسبتاً مناسبی دارد که به عنوان مشاور راهنمایی در مدرسه کار می کند و با یوزوها اوساگی، کوهنوردی که هشت سال پیش با او آشنا شده ازدواج کرده است. وقتی متوجه میشود که همسرش به زودی زایمان میکند، سریع به توکیو برمیگردد تا او را در اختیار بگیرد. با این حال، همانطور که همه چیز برای آریسو خوب به نظر می رسد، مکان فعلی او به طور ناگهانی توسط یک طوفان شدید باران عذاب می دهد. در حالی که سعی می کند فوراً در هوای طاقت فرسا سفر کند، توسط یک بیلبورد در حال سقوط له می شود. این تجربه نزدیک به مرگ، آریسو را به سرزمین مرزی بازمی گرداند - کشوری ناشناخته که در آن باید بازی های طاقت فرسا و گاه سادیستی انجام داد تا مشخص شود که آیا زنده هستند یا می میرند. آریسو با درک خطر بزرگی که در آن قرار دارد، برای بازگشت به دنیای واقعی به امید اینکه بار دیگر با خانواده اش متحد شود، پشتکار می کند. اما همانطور که او به آرامی بازی را درک می کند، او متوجه می شود که بازگشت ممکن است آنقدرها هم که به نظر می رسد ساده نباشد.