خلاصه
ایچیکو اوسامی یک دختر پانزده ساله فراری است. یک روز در حالی که او در اطراف بستر رودخانه پرسه می زند و جایی برای رفتن ندارد، ناگهان پسری نقابدار به نام کوهاکو جلوی او ظاهر می شود! ایچیکو بیهوش می شود و کوهاکو او را به عمارتی که با چند نفر دیگر مشترک است می برد. حتی در حالی که در شگفتی ساکنان فردگرا غرق شده بود، ایچیکو به تدریج به روی آنها باز می شود. اما چرا او به نوعی از کفش های افتاده کودکان می ترسد؟