"هانا، با من ازدواج می کنی؟" خواستگاری ایتان، مردی که دوستش دارد، باید شادترین لحظه زندگی او می بود... اگر ازدواج فقط یک قرارداد نبود. هانا پس از مرگ همسر اتان به عنوان پرستار استخدام شد، سپس ایتن از او می خواهد که "مادر فرزندانش" باشد. هانا می خواهد به عنوان یک زن دوستش داشته باشد، اما به نظر می رسد اتان نمی تواند همسر مرحومش را فراموش کند... او چه زمانی به احساسات واقعی هانا پی خواهد برد؟