خلاصه
سانپی یک پسر جوان بی خیال است که با پدربزرگش در اعماق کوه ها به تنهایی زندگی می کند. یک روز، هنگامی که سانپی در حالی که روی یک قایق موقتی در رودخانه شناور است، چرت می زند، او را با یک کاپا اشتباه می گیرند و توسط گروهی از کاپاهای "همکار" که نگران هستند او توسط انسان ها دیده شود، به زیر آب کشیده می شود، قبل از اینکه سانپی را دور کنند. به پادشاهی زیر آب کاپا. به محض ورود، سانپی به زودی کشف می شود که در واقع یک انسان است و بلافاصله به اعدام محکوم می شود. سانپی با درک موقعیتی که در آن قرار دارد، به نحوی موفق میشود بزرگان کاپا را متقاعد کند که تمدن بشری بسیار پیشرفتهتر است و اگر به او اجازه زندگی بدهند، میتوانند چیزهای زیادی از انسانها بیاموزند. کاپا الدر که نمی تواند به طور کامل به Sanpei اعتماد کند، Sanpei را حذف می کند. شکم (چون آنها معتقدند روح او در اینجا قرار دارد) به عنوان تضمینی قبل از بازگرداندن او به دنیای انسان، توسط یک "دانشجوی تبادلی" جوان کاپا همراهی می شود که شباهت وحشتناکی به سانپی دارد. بدین ترتیب ماجراهای سانپی آغاز می شود زیرا او به دنبال آموزش کاپا است، خدای مرگ مداوم را از بین می برد، در مورد پدر و مادرش اطلاعات می گیرد، با تانوکی عصبانی مقابله می کند، و در نهایت، شکم او را به دست می آورد!