خلاصه
کوسونوکی اعتقاد داشت که برای چیزهای بزرگ مقدر شده است. او که در کودکی طرد شده بود، بر این باور بود که زندگی خوبی در سال های آینده در انتظار اوست. اکنون که به سن بیست سالگی نزدیک می شود، او یک دانشجوی کالج کاملاً متوسط است، بدون انگیزه، بدون رویا و بدون پول. پس از اینکه یاد گرفت میتواند سالهای باقیماندهاش را بفروشد – و ارزش آنها چقدر کم است – تصمیم میگیرد همه چیز را به جز سه ماه آخر زندگیاش کنار بگذارد. آیا کوسونوکی واقعاً آخرین فرصت خود را برای یافتن خوشبختی از بین برده است یا به نوعی آن را پیدا کرده است؟