خلاصه
هلن شوهرش دن را از صمیم قلب دوست داشت. نازنین های نوجوان دو سال پیش ازدواج کردند و زندگی مشترک آنها فوق العاده بود. تا روزی که هلن با سرماخوردگی زود از سر کار به خانه آمد... و شوهر نیمه برهنه اش را با منشی اش سلین پیدا کرد. وقتی اون خونه نبود انگار اون دوتا بودن... حتی نمیتونست بهش فکر کنه! دن از او التماس کرد که به او اعتماد کند. اما او چه چیزی را باید باور می کرد!