پادشاه بی خواب زنان جوان را هر شب به قصر فرا می خواند و آنها را وادار می کند که داستان های قبل از خواب برای او تعریف کنند و مجازات ناتوانی در خوابیدن او مرگ است. کسی که بالاخره توانست شاه را آرام کند، بانو فراشا است که برای نجات پدر زندانی خود به عنوان قصه گو داوطلب شد. اما او چگونه توانست غیرممکن را به انجام برساند؟ آیا رابطه بین شاه بی خواب و بانو فراشا بیش از آنچه به چشم می آید وجود دارد؟