"به خاطر من آزادانه زندگی کن، شاد بودن را به یاد داشته باش." این آخرین کلمه ای بود که یویا از خواهرش، آخرین عضو خانواده اش شنید. با این حال، یویا به همان بیماری خواهرش مبتلا شد، زندگی او بدون برآورده شدن آنچه خواهرش برای او آرزو کرده بود به پایان رسید. این چیزی بود که قرار بود اتفاق بیفتد، اما در عوض او دوباره در دنیای دیگری متولد شد. یویا گیج شد، اما دلیلی برای زندگی پیدا کرد. یعنی به قولی که با خواهرش داده بود عمل کند. یویا به عنوان پسر دوم یک خانواده اصیل دنبال خوشبختی رفت ---زندگی لیون تازه شروع شده بود... --چی؟ چون من پسر معشوقه هستم مجبورم به تنهایی و دور از خانه اصلی زندگی کنم؟ ممنوعیت تحصیل؟ ازدواج سیاسی برای من قطعی شده است؟ اگر اینطور است چگونه می توانم آزادانه خوشبختی خود را دنبال کنم؟ با احساس اینکه سرنوشت فریب خورده است تا اینکه یک روز با دختری آشنا شد. داستان پسری که به دنبال خوشبختی است و خواهرانش بدون احترام به خود از هم اکنون شروع می شود.