خلاصه
تایچی که زیر بار مسئولیتهایی که برای پادشاه آینده به همراه دارد، قصر را ترک کرد و مخفی شد. سپس یک روز، تایچی جان پسری مرموز به نام جی ای را نجات داد. این پسر سایه طلایی داشت و از سرزمینی دور آمده بود. در این کشور خارجی ها بلافاصله سر بریده می شوند. اما تایچی جییی را به خانه اش برمی گرداند و دلیل آمدن او به این سرزمین را جویا می شود. جییی دستانش را دور گردن تایچی حلقه می کند و می گوید: آمده ام تو را بکشم. اما چیزی که جییی به جایش گرفت لب تایچی بود...! یک داستان عاشقانه مردانه که قرن ها را در بر می گیرد.