خلاصه
سنگی چیزی بیش از پول دوست ندارد - حتی عشق. به هر حال، این چیزی است که خانواده کوچک او را حفظ می کند. اما وقتی یک برخورد تصادفی با یک غریبه باعث میشود که او پیشنهاد ثروتش را کنار بگذارد، او متعجب میشود که آیا دیوانه شده است یا نه... و وقتی او فاش میکند که شیخ است و از او خواستگاری میکند، شروع به باور میکند که واقعاً چنین است! او را طرد می کند، اما به زودی متوجه می شود که ازدواج با او ممکن است تنها راه برای حفظ امنیت خانواده اش باشد...!