خلاصه
در دوران راهنمایی، ایچینوس کیمیتاکا به دوستان خود نحوه بازی بسکتبال را آموزش داد. با وجود تجربه ای که در این ورزش داشت، دوستانش به سرعت از نظر مهارت از او پیشی گرفتند. پس از حادثهای که ناشی از ناامیدی و حسادت او بود، او از شنیدن صحبتهای همان «دوستان» که چگونه میخواستند او فقط خودش را بکشد، له شد. او در راه بیرون انداختن کفشهای بسکتبال ویژهاش، با دختری برخورد کرد که به همان اندازه ناامید شده بود و کفشهای رقص خود را دور انداخت. او آنقدر قد بلند و دست ها و پاهایش آنقدر بزرگ بود که از سرگرمی انتخابی اش یعنی رقص اسپانیایی طرد شده بود. او از او خواست که بسکتبال را امتحان کند و آن دو به جای دور انداختن کفشهایشان را عوض کردند. هنگامی که او وارد دبیرستان می شود، کیمیتاکا متوجه می شود که ملاقات با او زندگی آن دختر را برای بهتر شدن تغییر داده است و او اکنون یک بسکتبالیست شاد و اجتماعی است. آیا کیمیتاکا میتواند جسارت پیدا کردن دوستان جدید و تعقیب استعدادهای خود را پیدا کند؟