خلاصه
در دنیایی که توسط جنگ ویران شده است، پسر جوانی پس از مرگ مادرش در جاده ای تنها قدم می زند. در طول سفر، او شاهد تانک های نظامی، اجساد مرده و شهر محبوبش در ویرانه است. با چشمانی ابری از اندوه، به خود فشار می آورد تا به حرکت خود ادامه دهد. یک روز صبح در اتوبوسی متروکه با دختری آشنا می شود که شب را در آنجا گذرانده است. لحظاتی پس از رویارویی آنها، منطقه به میدان جنگ تبدیل می شود و این زوج به یک مسیر طولانی متروکه فرار می کنند. این دو غریبه تصمیم میگیرند تا با هم تا انتهای جاده راه بروند و بدین ترتیب یک همراهی آغاز میشود که امید تازهای را در قلبهای چروکیده آنها شعلهور میکند.