خلاصه
میکی که هفت سال به دوست پسرش وابسته است، نمی تواند با دیگران ارتباط خوبی برقرار کند و اعتماد به نفس ندارد، احساس می کند پرنده ای است که در یک قفس طلایی به دام افتاده است. در میان همه اینها، او با جوان بی احساس، کامایا، در پست خود در دفتر امور دانشجویان ملاقات می کند. اگرچه به نظر می رسد کامایا هیچ تردیدی در مورد تهاجم به فضای شخصی خود ندارد، اما زمانی که او در مشکل قرار می گیرد او را نجات می دهد و میکی به تدریج شروع به دیدن او از دید جدیدی می کند.