خلاصه
"رویای من این است که با خوشحالی ازدواج کنم!" هلن که در آرزوی عاشق شدن است، از عمارت عشق بازدید می کند، جایی که یک افسانه ادعا می کند که اگر هر زن مجردی در روز تولدش در عمارت بماند، مرد بعدی که ملاقات می کند، مرد سرنوشت او خواهد بود! با این حال هلن با شنیدن صداهای عجیب در تاریکی از ایده خود پشیمان می شود. برای من بی احتیاطی بود که خودم به اینجا بیایم.» ناگهان سایه بزرگی در مقابل او ظاهر می شود! این کی میتونه باشه...؟