خلاصه
در یک شهر خواب آلود و معمولی چند ساعت خارج از توکیو اوناگا یک زندگی شاد معمولی دارد. زندگی خانگی او عادی است. زندگی مدرسه ای او عادی است. حتی کار نیمه وقت او در کاسه گوشت خوک در مرکز خرید بسیار استاندارد است. اما یک منبع نور در زندگی او وجود دارد و اتفاقاً آنها همسایه هستند. آیا کاواشیبارا به زندگی او کمک می کند تا معنایی داشته باشد؟ یا رقص منحصر به فرد آنها به تراژدی ختم خواهد شد؟