خلاصه
شیزومارو، غمگین و گمشده، در جستجوی دیویی که هیچ خاطره ای از او ندارد، در سرزمین سرگردان است. او که وحشت زده اما در فنون خود در جنگ مهارت دارد، ناخواسته بسیاری از مخالفان خود را می کشد. شیزومارو که نمیداند چه باید بکند، دوباره سفر میکند و با هر برخورد جدید این چرخه زشت را تکرار میکند. هانزو به او هشدار می دهد که فعالیت های خود را متوقف کند، مبادا خود پسر تبدیل به یک شیطان شود. .