یک روز بارانی، آکان با مرد جوان مهربانی که به طور ضمنی کتش را به او پیشنهاد میکند، از راه میرود. در برخورد دوم آنها، او اعتراف میکند که به یاد نمیآورد که کیست، نام یا گذشتهاش، اما از بودن با او احساس رضایت میکند. آکانه با بیسوت، تصمیم میگیرد تا نام خود را بیابد و پیوند معمایی خود را با یک رقص نفرینشده معروف که شایعه شده است هر کسی را که قصد اجرای آن را میکشد، باز کند.