خلاصه
میناتو یوزوریها به طور ناگهانی والدین خود را از دست داد. بدون داشتن یک خویشاوند، او باید به زادگاه پدرش، روستایی، بازگردد، جایی که بتواند مدرسه را تمام کند. اما او هنوز نمی تواند از غم و اندوه خلاص شود. و سپس در جاده ای کوهستانی با پسری در باغی از گل رز آشنا می شود که عطری شبیه خون دارد.