خلاصه
زمانی که ماری متوجه شد، دانشجوی دانشگاه ماری در میدان جنگ افتاده بود. با سردرگمی به اطراف نگاه میکردیم، جمعیت زیادی از شوالیهها در زرههای غربی حضور داشتند. آنها ماری را «اعلیحضرت» صدا کردند. به نظر می رسد که او در میانه جنگ بود و نیروهایش در وضعیت نامناسبی قرار داشتند. مطمئن بود که این یک رویا بود، او برنامه ریزی کرد و به پیروزی رسید، اما... به نوعی واقعاً جای ملکه را گرفته بود!؟ چیزی که او پس از آن فهمید این بود که منشأ جنگ، حکومت نادرست ملکه بود و او نمی توانست به بدن اصلی خود بازگردد. پس ماری تصمیم گرفت کشور ویران شده را سازماندهی مجدد کند؟ ترسیم حقیقت ردپای عشق، فانتزی معجزه آسا است!