خلاصه
یک روز مارگریت، شاهزاده خانم جوان پادشاهی لوناریا، بیاحتیاطی به جنگل میرود و در آنجا توسط یک گرگ ربوده میشود. بعدها، جنگجوی به نام کریستوف، اهل روستای البه و پدری بی فرزند، جان او را نجات می دهد. از آن لحظه مارگریت شروع به زندگی با کریستوف می کند که از او به عنوان یک پسر بزرگ می شود و نام نیکولا را می گیرد. داستان ده سال بعد با نیکولا و دو تن از دوستانش به عنوان قهرمان داستان شروع می شود.