داشتم برای امتحان درس می خواندم، آرام آرام تسلیم خوابم می شدم، که چشمانم به لرزه در آمد... و چیز بعدی که می دانستم، به دنیای دیگری سفر کرده بودم... خودم را در دهکده ای دورافتاده در حومه شهر دیدم. دهکده ترال زندگی آرام من در آنجا از زمان پذیرفتن توسط رئیس روستا به عنوان دختر خوانده اش تا یادگیری در مورد کشور و زبان آن آغاز شده بود. به این ترتیب، شش سال بی سر و صدا گذشت. اما یک روز ناگهان مرا به پایتخت سلطنتی احضار کردند تا منشی کشیش شوم؟! علاوه بر این، من یک وظیفه مهم دریافت کردم - پیدا کردن یک عروس برای اسقف اعظم!