خلاصه
پس از به خواب رفتن در قطار، میزوکی در آخرین ایستگاه از خواب بیدار می شود و متوجه می شود که روی شانه زنی که کنارش نشسته است، تکیه داده است. زن، اعظمی، شروع به گپ زدن با او می کند و به سرعت متوجه می شود که میزوکی از خانه فرار کرده و برای سه روز متوالی در قطار بوده است. میزوکی شروع به دیدن خود در اعظمی می کند. اعظمی در حالی که دوستان و خانواده خود را پشت سر گذاشته بود، به طور هدفمند زندگی خود را با دوری از دیگران سپری کرده و در عوض ماجراجویی در سراسر جهان را انتخاب کرده است. میزوکی که شیفته شخصیت آزاده و عجیب اعظمی شده است، تصمیم می گیرد به امید فرار از گذشته اش، با او تگ کند. همانطور که میزوکی و اعظمی مکانهای زیبای مختلف را کشف میکنند، بیشتر درباره یکدیگر میآموزند و به آرامی اما مطمئناً احساساتشان نسبت به یکدیگر افزایش مییابد.