خلاصه
در اتاقی سرد و روستایی از خواب بیدار شد. فقط یک در و وسایل شکنجه داخل آن بود. در حالی که او هنوز نمی توانست موقعیت را درک کند، یک عدد در پشت دست راستش به سطح آمد. "من درد تو را می دانم." مرد جوان متوجه شد که درد و در به هم پیوسته اند و بنابراین او فقط می تواند رنج خود را تحمل کند.