خلاصه
تیا یک فالگیر است که قدرت خود را از دست داده است. او که دیگر مفید و قابل مصرف نیست، به یک کشور همسایه فرستاده شد تا فالگیر قدرتمند و محبوب خود را ترور کند. تیا بی پروا حمله می کند و به سرعت توسط یک نگهبان قلعه به نام ریسو دستگیر می شود. به جای اعدام او، تیا به ریسو کمک می کند. دختری که خود را به مرگ تسلیم کرده بود، با محیط جدید خود گرم می شود و شروع به لذت بردن از کار و احساس نیاز دوباره می کند.