خلاصه
در یک روز سرد معین در یک پارک، با دختری مرموز آشنا شدم. او نام خود را ری گذاشت و گربه مرده ای را در آغوش خود نگه داشت. به غیر از اسمش، چیزی را که او میگفت متوجه نشدم. فکر کردم خوب است که درگیر نشوم، بنابراین سعی کردم دور شوم، اما به نوعی در سرعت او گرفتار شدم... با این حال، آن دختر یک کشیش بود که انواع مختلف را در تاریکی خزیده بود. او موجودی است که خدایان را پایین می آورد و جن گیری می کند، اما برای انجام آن باید بهایی پرداخت.