خلاصه
دختران کوچک گم شده اند. از جمله آنها …. ویلهلم فریاد زد: «پدر، خواهر کوچکم ربوده شد!» کشیش ها به او امید می دهند، «بیایید برای خداوند دعا کنیم تا دیو را از خود دور کند.» اما ویلهلم معتقد است که دعا چیزی را تغییر نمی دهد. او برای نجات هر کاری انجام می دهد. خواهر کوچکش…. حتی اگر مجبور باشد در ازای آن با جانش پول بپردازد. او با شیطانی که در حومه شهر زندگی میکند مقابله میکند. «مگر نیستی…»، ویلهلم آشکارا به موجودی مشکوک میشود، «کسی که مسئول است؟!» ... شیطان با بدخواهی لبخند می زند.