خلاصه
راشل پس از فارغ التحصیلی از کالج به زادگاهش باز می گردد. او در جوانی پدر و مادرش را از دست داده بود و وقتی هنوز بچه بود، عمه و عمویش تصمیم گرفتند او را به خاطر پول بیمه به قتل برسانند. خوشبختانه مردی زیبا جان او را نجات داد و به او قول داد که تنها نیست و او را دارد. این مرد نام خود را با یک خون آشام افسانه ای از آن منطقه به اشتراک گذاشت و وقتی او بزرگ شد، ریچل تصمیم گرفت به دنبال مرد مرموزی بگردد که جان او را نجات داده است.