کلاریس فارنهایت دومین دختر ویسکونت فارنهایت است که در پایتخت سلطنتی زندگی می کند. از بدو تولد همیشه او را با خواهر زیبایش ماتیلدا مقایسه می کنند. یک روز، ژان گوتنبرگ، یک مارگرو مرزی که به شخصیت عجیب و غریبش معروف است، به عنوان پاداش دستاوردهایش در جنگ، "جواهر فارنهایت" را از پادشاه درخواست کرد. والدینی که دختر بزرگشان را بیشتر از همه دوست داشتند، تصمیم گرفتند به جای ماتیلدا، دختر دوم خود را کلاریس به او بدهند. کلاریس، که پیشینه ای ناگوار دارد، مورد توجه یک مارگراوی دست و پا چلفتی و کمی عجیب و غریب قرار گرفته است. این داستان در مورد دختر بدبختی است که راه خود را به جهان باز می کند و از اطرافیانش عشق می گیرد...