از زمان کودکی، میدوری یک راز داشت: او می تواند چیزهایی را ببیند که افراد عادی نمی توانند. تنها یک مکان وجود دارد که او مجبور نیست راز خود را پنهان کند، و در همان مکان است که او خاطرات مبهم و مبهمی از دادن "قول" به یک مرد جوان مرموز اما زیبا دارد. او فکر می کند که شاید فقط یک رویا بوده است، اما در واقع آغاز یک عروسی جادوگر اما شیرین بود...!