در حالی که کمی احساس تنهایی میکرد... دوست دوران کودکیاش را که میخواست فرار کند، نگه داشت و او را به شوالیهای سپرد که برای بردنش آمده بود. "آلیستاااااااااااااار!!" صدایی کینه توز شنید، اما تصور کرد که این تخیل اوست. او را به پایتخت بردند تا او را به عنوان آخرین مبارزه بدرقه کنند... اما، بدون هیچ مشکلی به پایان رسید. "الان، من به خانه می روم. موفق باشی ^^」 پشتش را به دوست دوران کودکیاش کرد که با چشمان کینهای به او نگاه میکرد. و وقتی در راه خانه بود... توسط اجنه تعقیب شد. 「نهوووووو!! یکی به من کمک کنه!!」 این یک قهرمان افسانه ای و قدیس با بدترین شخصیت هاست که پای همدیگر را می کشند در حالی که دنبال یک زندگی شاد هستند.